پارت۳۲

در حالی که اشکامو از روی صورتم پاک میکردم دستگاهو تنظیم کردم.شایان عصبی رو به شریفی گفت
_لازم بود بکشیش؟
شریفی بی خیال گفت
_نه اگه این خانوم زبون خوش حالیش میشد.
چشمامو به هم فشار دادم.دلم میخواست بکشمش.اگه یکی از اسلحه ها دست من بود بی درنگ هم شریفیو میکشتم هم...
تصور خودم لحظه ای از جلوی چشمام رد شد که بهم التماس میکرد دستگاهو نابود کنم...
_ای کاش به حرفش گوش داده بودم.
شایان پرسید
_چی؟
با نفرت نگاهش کردم و گفتم
_ای کاش اجازه میدادم بمیری...
شرمنده و با تعجب نگاهم کرد...از حرفام سر در نیاورد ولی از نگاهش معلوم بود چه حسی داره.اما دیگه مهم نبود.انگار اون واقعا برای من مرده بود.
وقتی تنظیم دستگاه تموم شد.شریفی جلو اومد و زمانو وارد کرد.زیر چشمی نگاه کردم.
زیر لب گفتم
_چرا روز مناقصه؟
روزی که سازمان امید،یعنی سازمان ما مناقصه رو برد و حق ساخت ماشین زمان و اون آزمایشگاه مجهزو به دست گرفت.
بی اختیار پرسیدم
_چرا؟
شریفی لبخند حریصی زد و گفت
_چون سازمان امید نمی فهمه چه ثروتی توی دستش داره.چون ادماش انقد احمق و دست و پا گیرن که نمیدونن با این دستگاه میشه توی پول غلت زد.
نگاهی به شایان انداخت و گفت
_میخوام نتیجه ی مناقصه رو عوض کنم...
دیدگاه ها (۴)

پارت۳۳

پارت۳۴

پارت۳۱

پارت۳۰

هیچ وقت عاشق نشو وابسته نشو دل نبند چرا؟چون مثل من میشی حالا...

ᴵ ʲᵘˢᵗ ʷᵃⁿᵗ ᵗᵒ ᵉˣᵖᵉʳⁱᵉⁿᶜᵉ ˡᵒᵛᵉ.ᴾᵃʳᵗ☆⑥چشمامو باز کردم دستام ب...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط